با پسورد،بي پسورد

نمي دانم چند وقت از آخرين باري که به اينجا سر زدم گذشته،فقط مي دانم بار آخر آمدم و هرچه مطلب درست و حسابي داشتم پاک کردم و رفتم.حالا بعد از مدتها خواستم يکبار ديگر سري به وبلاگي بزنم که گرد و غبار همه جاي آن را پرکرده،حکايت اين وبلاگها هم مثل حکايت خودمان است،اگر بهشان سر نزنيم غبار فراموشي مي گيرند آنقدر که حتي رمز ورودشان را بايد با کلي زحمت به خاطر بياوريم.

راستي رمز ورود خودمان چيست؟آسان و بي دغدغه واردمان مي شوند بي آنکه رمزي بخواهند هک مي شويم بي آنکه زحمتي بکشند،گاه چنان ضربه کاريمان مي زنند که هاردمان بهم مي ريزد،گاه چنان شلوغمان مي کنند که طول مي کشد تا بالا بياييم و اينها همه از صدقه سري سهل الوصول بودنمان است. مثل وبلاگ مي مانيم با اين تفاوت که اينجا براي ورود به صفحه مديديت پسورد مي خواهند ولي براي ورود به مديريت ما نيازي به پسورد نيست!

خدا بیامرز حسین پناهی

حرمت رنگ گل از رنگ گلی گم کرده است

عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانی کیست

من می خوام برگردم به کودکی


این تنهایی مرموز

تنها که می شی تازه یادت میافته یه سر به خودت بزنی وببینی:

"ز کجا آمده ای آمدنت بهر چه بود؟"

تنها که می شی تازه می فهمی چه ارزشی داری و اونقدر خودتو دست بال می گیری که بعضی وقتها واسه خودت امضای یادگاری میزنی.

تنها که می شی گاهی خودتی،گاهی خودت نیستی.گاهی مهربون می شی و گاهی نقشه می کشی چه جوری پست باشی.

تنها که می شی دلت واسه خودت می سوزه،احساس می کنی همه در حقت ظلم کرده ان وتو در حق همه جزخوبی کاری نکرده ای،گاهی می خندی و گاهی از ته دل هق هق گریه ات خلوتتو بهم می ریزه.

تنها که می شی یادت میافته خدایی هم هست که صدای گریه هاتو بشنوه و با خنده هات قهقهه بزنه.

آخ که این تنهایی چقدر مرموزه


...تو می رفتی

...تو می رفتی

ومن در قصه های کودکی غلت می خوردم

میان تکه بازی های کودکانه فقط تنها تو را می دیدم

می پرستیدم

...تو می رفتی

ومن با خاطرات با تو بودن با خودم بودم

خودم را در کویر حسرت و آه غرق یک رویای تلخ می دیدم

می شکستم

تو می رفتی

ومن تنها تو را گم کرده بودم

درون سایه های غم با هزاران ساقه یاس به دنبالت می رفتم

می دویدم

..تو می رفتی

ومن می ماندم و با سوختن عشقبازی می کردم

میان شعله های بی تو بودن تمام حس هایم را آتش می زدم

می گداختم

...تو می رفتی

ومن بی تو می مردم



همچنان منتظر خانم دکتریم!

آقا یک تبلیغ دیگر دل مارو برده! اصلاً این تبلیغ آنقدر حرفه ای ساخته شده که بچه های مجله همه تصمیم گرفتند تشریف ببرند یک فقره سیم کارت همراه اول ؟؟؟ کنند. خانم دکتر محترمه که برای دیدن پدر و مادر عزیزش به روستا تشریف برده ناگهان موبایلش آنتن می ده، زنگ می خوره و دستور می ده: ببرینش اتاق عمل، من هم الان خودمو می رسونم! حالا این بحث آنتن دهی در روستا یک طرف، ولی ما مانده ایم چطور دکتر، در این شلوغی جاده ها و خیابان ها، با آن جاده های باریک، می خواهد بر سرعت خودش را به بیمارستان برساند. نکنه، قراره خانم دکتر از سرعت مطمئنه عدول کنه و لایی کشون راهی بیمارستان بشه؟ ما همچنان منتظر ادامه این داستان هستیم و به قول معروف آرزو می کنیم نویسنده داستان قصد نداشته باشد خانم دکتر قصه را شاد به روستا بفرسته و شادروان برگردونه! البته بحث اصلی آنتن دهی تلفن همراهه و عجب خوب آنتن می ده، به به! باز هم حسودیمون شد! نمی شه دفتر مجله بره تو روستاهای اطراف مستقر بشه؟!

فاصله غار تا مرکز تهران

آقا ما تازه به این نتیجه رسیدیم که عمویادگار حق داره بره تو غاز! می پرسین چرا؟ عرض می کنم. این تبلیغات تلویزیونی را که مشاهده فرمودین، همونی که دو تا پسر خوش تیپ و باکلاس، تشریف می برند پیک نیک برای پیدا کردن یک غار، آنها پس از کلی پرس و جو دم ورودی یک غار با یک دوست باکلاس و خارج رفته دیگر خود تماس می گیرند، آن دوست خارج رفته با تعجب می پرسد: مگه موبایل اونجا هم آنتن می ده و این دو تا جوان هم قسم و آیه که بله! آنتن می ده خوب هم می ده! پس از دیدن این تبلیغات بود که بچه های مجله تحصن کردند و از سردبیر خواستن که دفتر مجله رو از مرکز شهر تهران به غارهای اطراف تهران منتقل کند تا آنها هم بتوانند از موهبت آنتن دهی مناسب است. فاصله ما هم با غار خیلی زیاده، لطفاً یک راهکاری مشخص کنید تا از این موهبت بزرگ استفاده کنیم!

خسرو شکیبایی ...

یادم می آید روزی که خسرو شکیبایی پس از ۵سال تصمیم گرفت مصاحبه کند بچه های مجله دست پاچه شدند.همه دنبال طرح سوال بودند تا گفتگویی باشد در شان بزرگ سینمای ایران. همیشه مخالف بودم مصاحبه پس از تنظیم به مصاحبه شونده برگردد اما اینبار خیلی زود موافقت کردم شکیبایی گفتگورا خواند و تایید کرد..قبل از مصاحبه مریم صدری(عکاس مجله)چند روزی دنبال ژستهای مختلف بود تا بهترین عکسهایش را بگیرد.

مصاحبه تمام شد و زیر چاپ رفت.چاپ شد و روی دکه ها آمد.شکیبایی از چاپ مصاحبه اش تشکر کرد.آن شماره مجله "فیلم و سینما" انصافا  خوب فروخت اما...

اما نمی دانستیم آن گفتگو به همراه گفتگوی مجله فیلم آخرین گفتگوهای "خسرو شکیبایی" است.شاید اگر میدانستیم از او می پرسیدیم :چه کردی که مردم عاشقانه دوستت دارند و در نبودنت گو اینکه عضوی از اعضای خانواده خودشان را از دست داده باشندزاز زار می گریند؟

شکیبایی رفت.نمی دانم چرا همه احساس می کنیم خیلی زود رفت؟ نمی دانم چرا دائم می پرسیم چه بی خبر رفت؟ اصلا مگر مرگ دیر و زود دارد؟ مگر مرگ خبر می دهد؟  برای ما آدمهای زمینی اما شاید درسی باشد که قبل از مرگ عزیزی قدرش را بدانیم.شاید آنروز کمتر زار بزنیم.

*باز چاپ گفتگوی واپسین شکیبایی را در شماره جدید فیلم و سینما بخوانید

هيلاري قاطي كرد!

هيلاري كلينتون، كانديداي احتمالي رياست جمهوري آمريكا، بعد از اينكه چند وقت پيش خواستار مذاكره بدون قيد و شرط با ايران شده بود يهو قاطي كرد و گفت: ‹اگر ايران به اسرائيل حمله اتمي كند، ما هم ايران را محو مي‌كنيم› اولا؛ ما دوباره به اين نتيجه رسيديم كه آمريكايي‌ها اول حرف مي‌زنند بعد فكر مي‌كنند، ثانياً؛ اين خانم يادش رفته اوني كه حمله اتمي‌ مي‌كنه، آمريكاست نه ايران!‌ ثالثاً؛ اگر آمريكا جرأت و جسارت حمله به ايران را داشت خيلي وقت پيش چنين كاري را انجام مي‌اد. رابعاً؛ حرف‌هاي گنده گنده زدن باعث نمي ‌شود كسي رئيس جمهور شود!

به جاي گوشت، سويا بخوريد!


از عموم فقرا و افراد كم‌بضاعت درخواست مي‌شود به جاي برنج فعلا نان بخورند (آقا اين برنج غير از چاقي هيچ سودي ندارد،‌ چاقي هم كه خوب نيست)

به جاي گوشت هم سويا تناول كنند (باور كنيد سويا هم اندازه گوشت مزايا دارد،‌ارزان هم كه هست)‌آبگوشت و ديزي هم فعلا بي‌خيال تا گراني كنترل شود. البته اميدواريم چنين اتفاقي هر چه سريع‌تر رخ دهد چون دوستان ما آنقدر سويا خورده‌اند كه شبيه سويا شده‌اند! ما كه مطمئنيم دير و زود دارد ولي سوخت و سوز ندارد ولي لطفا زود اين اتفاق بيفتد تا ما نسوزيم!